ذکر مصیبت
زندانی سیاسی
نگاهی دوباره به این شعر سیمین خانم بندازیم ؛ تا شرح حال زندانی سیاسی را بهتر درک کنیم .
پر و بال ما شکستند و در ِ قفس گشودند چه بسته ؛ چه رها؛ مرغی که پرش شکسته باشد
باور بفرمائید وقتی حکومت مطلقه باشد ؛ تمام کسانی که افکار و عقاید؛ دین و مذهب یا گرایش
جنسی آنها غیر از باور های ایدئو لوژی حاکم باشد ؛زندانی سیاسی هستند چه درون قفس ؛ چه
بیرون از آن. فرقی هم نمیکند که حکومت خمر های سرخ باشد یا حکومت ولایت مطلقه فقیه .
برای درک احوالات زندانی سیاسی باید : نوجوانی 15 ساله باشید که در سالهای 60 به جرم
داشتن یه نشریه یا هواداری از یک سازمان سیاسی که سابقه فعالیت چریکی داشته ؛ دستگیر شده
و با کلی خوش شانسی به 15 سال زندان محکوم شده باشید ( آن هم بعد از کلی مشت و مال در
سویت های زیر زمینی و رو زمینی). به تدریج نمونه های دیگری خواهم آورد ( از کوچکتر ها
شروع کردم تا آمادگی لازم را برای نونه های درناک تر پیدا کنید .
فعلا این نوشته از عبدالقادر بلوچ را بخوانید ؛ گوشه ای از (عمق فاجعه ).
مخصوص بالای 18 ساله ها
اوايلی که در سلول ميافتی هنوز هوش و حواست کار ميکند و مشکل «جنسي» مسئلهای
ميشود، اما تجسم و تخيل و دستی ميخواهد. ماندن در انفرادی که کمی طولانی ميشود
آهسته آهسته اعضای انسان هم از کار ميافتند، اما بدن کار ميکند و توليداتش سر جايش
هست. خواب ديدن کمک بزرگی است. نه تنها آدم ارضاء ميشود بلکه امکان مييابد که به
حمام برود.
آنجا به ما علامتی داده بودند که هر وقت واجب الحمام ميشديم آنرا از زير در بيرون ميگذاشتيم.
نگهبانی ميآمد، در را باز ميکرد شورت را تحويل ميگرفت و برای بازديد پيش حاج آقا ميبرد. اگر
آثار ساختگی و با براده صابون بود کتک مفصلی انتظارمان را ميکشيد تا دوباره برای حمام رفتن
کلک نزنيم. اما اگر جنسها اصلی بود و از «جنب» بودن مطمئن ميشدند حمام رفتن شرعی و در
نتيجه حتمی بود. انفرادی که به شيش هفت ماه ميکشيد هوش و حواس هم از کار ميافتاد اما
چون بدن کار ميکرد اين چيزها (منظورم همين چيزهاست) توليد ميشد ولی آدم هر کاری
ميکرد که مصنوعی بتواند کاری بکند نميشد. دوران در بند که بيشتر ميشد خواب هم به سراغ
آدم نميآمد. هيچ مدلش نه جنسی نه غير جنسي. در نتيجه توليدات جمع ميشد و چون دفع
نميشد يکهو و ناگهانی درد شديدی ترا به هم ميپيچيد. آنقدر کشنده که صدای فريادها را چند
سلول آنطرفتر هم ميشنيدند. زندانبانان جريان را ميدانستند، ميآمدند دستبند و چشمبندی
ميزدند و به درمانگاهت ميبردند. دکتر ميگفت: «پروستاتش گرفته» سوزنی دردناک ميزد اما
همه چيز رها ميشد. آدم چيزی نميفهميد ولی ميديد که تمام شده است. مجبور ميشد
شانس حمامی را که گير آمده استفاده کند. دقيق يادم نيست ولی در سه سالی که در انفرادی
بودم اين ماجرا تکرار شد. چند بار؟ نميدانم، حدسش با شما. عاقبت به خير گذشت و آزاد شدم.
به کانادا که رسيدم زيبايی ونکوور در من شور و حالی به وجود آورد. روزی در پارک زيبا و بزرگ
استنلی چشمم به دختری افتاد به غايت زيبا با چشمانی به رنگ دريا. وقتی ميخنديد دلم که از
پر کشيدن افتاده بود دو باره بال و پری ميزد. خيلی زود فهميدم که از من هم خوشش ميآيد هر
چه بيشتر نشستيم و بر خاستيم بهتر گفتيم و شنيديم و عميقتر فهميديم که برای هم ساخته
شدهايم. ازدواج کرديم. بعد ازدواج دو برابر آنچه که گفته بود و ديده بودم خوب و دوست داشتنيبود،
اما من مشکلی داشتم، از آن مشکلها! مشکلهای کاملاً مردانه! نميشد! جايی که بايد آنطور
ميشد، نميشد! خانمم چيزها ميدانست، فايده نداشت. کتابی نماند که ورق نزديم. هر چه دوا
. عکس و مجله و فيلم که مشاوران خانگی تجويز کردند نتوانست در چيزی که زمانی مثل منار
جنبان اصفهان بود کوچکترين تکانی بوجود آورد. ميديدم لطف و صفا و عشق و علاقهی او را و
کشش و نياز و تمنای خودم را. پيش متخصص رفتيم. از گذشته که پرسيد، ماجرای زندان را که
گفتم، عقب عقب رفت و روی صندلياش نشست. با دقت به حرفهايم گوش داد. چيزهايی را که به
شما هم رويم نميشود بگويم گفتم. وقتی توضيحاتم تمام شد گفت:
متأسفم. هيچکدام از دواها برايت کاری نخواهد کرد. دواها را برای مريضها ساختهاند ترا بيمارانی
ناقص کردهاند. آن سوزنها، آن تخليه های مصنوعی ضربهی خودش را زده اين تا آخر عمر با توست.
حالا مدتی است که آن نازنينِ شيرينِ من در کنارم نميخندد و مادرم هر وقت که زنگ ميزند
ميپرسد:
پس کی ميخای ازدواج کني؟ خونواده داشتن خوبه. خندهی بچه قشنگه! و من با خودم ميانديشم
که هيچکس عمق فاجعه را درک نخواهد کرد.
نگاهی دوباره به این شعر سیمین خانم بندازیم ؛ تا شرح حال زندانی سیاسی را بهتر درک کنیم .
پر و بال ما شکستند و در ِ قفس گشودند چه بسته ؛ چه رها؛ مرغی که پرش شکسته باشد
باور بفرمائید وقتی حکومت مطلقه باشد ؛ تمام کسانی که افکار و عقاید؛ دین و مذهب یا گرایش
جنسی آنها غیر از باور های ایدئو لوژی حاکم باشد ؛زندانی سیاسی هستند چه درون قفس ؛ چه
بیرون از آن. فرقی هم نمیکند که حکومت خمر های سرخ باشد یا حکومت ولایت مطلقه فقیه .
برای درک احوالات زندانی سیاسی باید : نوجوانی 15 ساله باشید که در سالهای 60 به جرم
داشتن یه نشریه یا هواداری از یک سازمان سیاسی که سابقه فعالیت چریکی داشته ؛ دستگیر شده
و با کلی خوش شانسی به 15 سال زندان محکوم شده باشید ( آن هم بعد از کلی مشت و مال در
سویت های زیر زمینی و رو زمینی). به تدریج نمونه های دیگری خواهم آورد ( از کوچکتر ها
شروع کردم تا آمادگی لازم را برای نونه های درناک تر پیدا کنید .
فعلا این نوشته از عبدالقادر بلوچ را بخوانید ؛ گوشه ای از (عمق فاجعه ).
مخصوص بالای 18 ساله ها
اوايلی که در سلول ميافتی هنوز هوش و حواست کار ميکند و مشکل «جنسي» مسئلهای
ميشود، اما تجسم و تخيل و دستی ميخواهد. ماندن در انفرادی که کمی طولانی ميشود
آهسته آهسته اعضای انسان هم از کار ميافتند، اما بدن کار ميکند و توليداتش سر جايش
هست. خواب ديدن کمک بزرگی است. نه تنها آدم ارضاء ميشود بلکه امکان مييابد که به
حمام برود.
آنجا به ما علامتی داده بودند که هر وقت واجب الحمام ميشديم آنرا از زير در بيرون ميگذاشتيم.
نگهبانی ميآمد، در را باز ميکرد شورت را تحويل ميگرفت و برای بازديد پيش حاج آقا ميبرد. اگر
آثار ساختگی و با براده صابون بود کتک مفصلی انتظارمان را ميکشيد تا دوباره برای حمام رفتن
کلک نزنيم. اما اگر جنسها اصلی بود و از «جنب» بودن مطمئن ميشدند حمام رفتن شرعی و در
نتيجه حتمی بود. انفرادی که به شيش هفت ماه ميکشيد هوش و حواس هم از کار ميافتاد اما
چون بدن کار ميکرد اين چيزها (منظورم همين چيزهاست) توليد ميشد ولی آدم هر کاری
ميکرد که مصنوعی بتواند کاری بکند نميشد. دوران در بند که بيشتر ميشد خواب هم به سراغ
آدم نميآمد. هيچ مدلش نه جنسی نه غير جنسي. در نتيجه توليدات جمع ميشد و چون دفع
نميشد يکهو و ناگهانی درد شديدی ترا به هم ميپيچيد. آنقدر کشنده که صدای فريادها را چند
سلول آنطرفتر هم ميشنيدند. زندانبانان جريان را ميدانستند، ميآمدند دستبند و چشمبندی
ميزدند و به درمانگاهت ميبردند. دکتر ميگفت: «پروستاتش گرفته» سوزنی دردناک ميزد اما
همه چيز رها ميشد. آدم چيزی نميفهميد ولی ميديد که تمام شده است. مجبور ميشد
شانس حمامی را که گير آمده استفاده کند. دقيق يادم نيست ولی در سه سالی که در انفرادی
بودم اين ماجرا تکرار شد. چند بار؟ نميدانم، حدسش با شما. عاقبت به خير گذشت و آزاد شدم.
به کانادا که رسيدم زيبايی ونکوور در من شور و حالی به وجود آورد. روزی در پارک زيبا و بزرگ
استنلی چشمم به دختری افتاد به غايت زيبا با چشمانی به رنگ دريا. وقتی ميخنديد دلم که از
پر کشيدن افتاده بود دو باره بال و پری ميزد. خيلی زود فهميدم که از من هم خوشش ميآيد هر
چه بيشتر نشستيم و بر خاستيم بهتر گفتيم و شنيديم و عميقتر فهميديم که برای هم ساخته
شدهايم. ازدواج کرديم. بعد ازدواج دو برابر آنچه که گفته بود و ديده بودم خوب و دوست داشتنيبود،
اما من مشکلی داشتم، از آن مشکلها! مشکلهای کاملاً مردانه! نميشد! جايی که بايد آنطور
ميشد، نميشد! خانمم چيزها ميدانست، فايده نداشت. کتابی نماند که ورق نزديم. هر چه دوا
. عکس و مجله و فيلم که مشاوران خانگی تجويز کردند نتوانست در چيزی که زمانی مثل منار
جنبان اصفهان بود کوچکترين تکانی بوجود آورد. ميديدم لطف و صفا و عشق و علاقهی او را و
کشش و نياز و تمنای خودم را. پيش متخصص رفتيم. از گذشته که پرسيد، ماجرای زندان را که
گفتم، عقب عقب رفت و روی صندلياش نشست. با دقت به حرفهايم گوش داد. چيزهايی را که به
شما هم رويم نميشود بگويم گفتم. وقتی توضيحاتم تمام شد گفت:
متأسفم. هيچکدام از دواها برايت کاری نخواهد کرد. دواها را برای مريضها ساختهاند ترا بيمارانی
ناقص کردهاند. آن سوزنها، آن تخليه های مصنوعی ضربهی خودش را زده اين تا آخر عمر با توست.
حالا مدتی است که آن نازنينِ شيرينِ من در کنارم نميخندد و مادرم هر وقت که زنگ ميزند
ميپرسد:
پس کی ميخای ازدواج کني؟ خونواده داشتن خوبه. خندهی بچه قشنگه! و من با خودم ميانديشم
که هيچکس عمق فاجعه را درک نخواهد کرد.
4 پيغام :
vayyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy....che vahshatnak bood nader!mani ke balaye 18 sal dashtam ,khoondam ,vahshat kardam....khoda be dadeshon berese...
توسط Anonymous, در 11:33 PM
غم را از لرزش نی ها چیدم ، به تارم بر آمدم ، به آیینه / رسیدم . / غم از دستم در آیینه رها شد : خواب آیینه شکست . / از تارم فرود آمدم ، میان برکه و آیینه ، گویا گریستم . = سهراب
توسط Anonymous, در 12:51 AM
با سلام
دوست من اگر من رو متهم به تهمت زدن به دیگران می کنی باید خدمتت عرض کنم اگر شما با مسئله کردستان تازه آشنا شدی من زمانی که بچه بودم و جسد بی سر یکی از اقواممون رو بعضی از همین کردهای جدایی طلب در بیابون با یک وضع زننده به عنوان طعمه رها کرده بودند آشنا شدم./
البته این مسئله رو به حساب تمام کرئها نمی ذارم اما مسئله ای هست که وجود داره /اگر من قصد موضع گیری علیه تمام کردها رو داشتم این مسئله رو تو وبلاگ متذکر می شدم اما چون می دونستم سو تفاهم می شه چیزی نگفتم اما فکر می کنم شما قبل از گفتن مطلبی بیشتر در این مورد فکر کن همون کردهای عراقی که ازشون تعریف کردی در زمان صدام همه چیزشون جدا بود و مثل یک کشور مستقل عمل می کردند و زمانی هم که صدام رفت علنا اعلام کردند فعلا توانایی اداره یک کشور رو ندارند یه خورده چشمات و باز کن و ببین .
توسط Anonymous, در 5:39 AM
bikhial baba
توسط arash xak, در 12:17 PM
Post a Comment
>>خانه