این بشر ِ زمینی

Tuesday, September 27, 2005

آیا این مصیبت را پایانی هست؟

در سوگ کوچکترین قربانی قتل های زنجیره ای "دستی میان دشنه و دل نیست"
• و من به این می اندیشم که چگونه دستی بر این چشم های عسلی که جهان را شیرین کرده بود و شیرین می خواست زخم دشنه کشید؟ چگونه قلبی توانست دشنه در قلب کوچک سرشار از شادی و مهربانی کارون نه ساله، که جهانی صفا و شور بود، بنشاند و پیکر ابریشم گونه اش را پاره پاره کند؟، و گلوئی به نرمی بال پروانه و اَشیانه ی هزاران پرنده ی کوچک و عاشق، که اَواز زندگی و شادی می خواندند، را بدرد؟• هفت سال از اَن سحرگاه خونین گذشت ، و من در این سوی جهان هنوز مرگِ "كارون" را باور نکرده ام. هيچ پدری مرگِ فرزندش را باور نمي‌كند، بویژه پدری که چشم انتظار دو چشم عسلی ست، تا "از مدرسه با يك بغل شقايق بيايد و "گلدشت" را رنگين كند"
مسعود نقره کار

هفت سال از سحرگاه خونینی که سربازان امام خمینی، حمید حاجی زادهُ شاعر، نویسنده و دبیر ادبیات، و فرزند نه ساله اش "کارون" را با سی و هشت ضربه ی دشنه در خواب مثله کردند، گذشت.هفت سال از اَن سحر گاه خون و جنون گذشت، اما از همان هنگام هر سحرگاه اول مهر ماه صدای گرم و دلنشین شاعر قطعه قطعه شده مان را بر فراز گلدشت کرمان می توان شنید، نه فقط بر فراز گلدشت کرمان، که بر فراز ایران، ودر سینه ی بسیاری از عاشقان اَزادی در جهان صدای شاعر طنین افکنده است، انگاری سربازان امام خمینی با قطعه قطعه کردن شاعر، صدای او و شعرش را تکثیر کرده اند:رفتم از کوچهُ اندیشه برون، سرشکنانخسته دل، سوخته جان، با دل باورشکنان خود نه خاری ز دل خسته من کس نگرفتکه شکستند پر رفتنم این پر شکنانبر در بسته میخانه، به حسرت دیدمدر دلم می شکند خنجر ساغر شکناننیست در گوهر پاکم خلل ازکینه، ولیدلم اَشفته شد از غفلت گوهرشکنانخبر مرغ قفس را به چمن خواهم برد گر گذشتم به سلامت ز بر پرشکنانآخر ای خنجر مردم کش بیگانه پرستخوش نشستی به تنم در شب خنجر شکنانپاس ما مردم آزاده بدارید که ماتاج بر داشته ایم از سر افسرشکنانهفت سال از اَن سحرگاه خونین گذشت، من اما سحرگاه هر اول مهر ماه صدای شاعر را در این سوی جهان می شنوم و هنوز مات اَن دو چشم زیبا و عسلی هستم، دو چشم پرسشگر که می پرسند چرا؟ چرا من؟ مگر فرزند شاعر بودن گناه است؟و من به این می اندیشم که چگونه دستی بر این چشم های عسلی که جهان را شیرین کرده بود و شیرین می خواست زخم دشنه کشید؟ چگونه قلبی توانست دشنه در قلب کوچک سرشار از شادی و مهربانی کارون نه ساله، که جهانی صفا و شور بود، بنشاند و پیکر ابریشم گونه اش را پاره پاره کند؟، و گلوئی به نرمی بال پروانه و اَشیانه ی هزاران پرنده ی کوچک و عاشق، که اَواز زندگی و شادی می خواندند، را بدرد؟و به این می اندیشم که چگونه مي‌توان باور كرد پَرپَر شدنِ اين همه زيبائی و معصوميت را؟گاه به خودم نهیب می زنم "هی! مگر مرگ کارون را باور کردی؟" اما نه، من هنوز مرگ او را باور نکردم، قطعه قطعه کردن شاعر را باور کردم اما مرگ کارون را نه. گفته بودم پسرم شده است، و هر شب پس از اينكه تكليف مدرسه‌اش را انجام می‌دهد، كيف‌اش را آماده می‌كنم، لباس‌هايش را كنار كيف‌ می‌گذارم، و می‌خوابانمش، صبح بيدارش می‌كنم، با هم صبحانه می‌خوريم، و به مدرسه می‌رسانم‌اش.گفته بودم پسرم شده است کارون، و "كارون در من است" (1) "کارون در من است" با هولناک ترین کابوس ها:بی‌رحم‌ترين قاتلين مهربانی و عشق‌اند كابوسِ سازان من، با سرهائی تيغ‌انداخته، ريش و سبيل كوتاه ‌شده و شارب‌زده، حنائی‌رنگ، با پيش‌بند سفيدِ پلاستيکی، چكمه‌های سياه، انگشتری عقيق بر انگشتان كوچك، و هركدام دشنه ای در دست. فريادی می‌شوم من؛"منو بكشين، با اون کاری نداشته باشین"آن ‌شب حميد هم اين كار را كرده بود.كيف مدرسه‌ی كارون را آماده كرده بود، تكليفی اما نداشت كه انجام بدهد، نخستين روز مدرسه بود. لباس‌هايش را كنار كيف‌اش گذاشته بود. سر ترشيده‌اش را كه بوی حمام می‌داد، بوسيده بود و گفته بود؛"بخواب پسرم، فردا روزِ اولِ مدرسه ‌ست، زود بخواب كه فردا سرحال باشی"و خودش سراغ كاغذ و قلم‌اش رفته بود تا با شعر بخوابد.آمدند. برقِ كارد و انگشتری‌های عقيق انگشتان كوچك‌شان بر ديوار و سقف اتاقِ محقر شاعر نقش زد، نيزه‌های نور كه زير سقفِ مقرنس تاريخ‌شان، بيش از يك ‌هزار و چهارصدسال است نورافشانی می‌كند، تا شاعر قطعه قطعه کند. اَمدند و صدای شاعر زیر سقف لعنتی پیچید:"منو بکشین، با اون کاری نداشته باشین "و كارون‌اش را گوشه‌ای مخفی كرد، تا رنج و ضجه‌ی جگر گوشه‌اش را نبيند. و نديد هولناك‌ترين لحظه‌ی زندگی‌اش را. كارون امّا شاهد بود. تاب نياورد به ‌ياری پدر نرود. شايد خيال مي‌كرد او را نخواهند كُشت. خيال می‌كرد.پَرپَرش كردند.و دو چشمِ عسلی، و نگاهی سبز امّا سرد، چشم بر سقف مقرنسی دوختند، كه صدای جبون‌ترين قاتلينِ روان‌پريشِ جهان در آن پيچيده بود، صدای تاريخ‌شان؛"هرگز هيچ‌كس را نكُشتم الا ائمه فتوی دادند كه او کشتنی‌ست"فتوی قتل شاعر را باور می‌كنم. تاريخ‌شان تاريخِ اين‌دست فتاوی‌ست.اما نه، مرگ "كارون" را هنوز باور نمی‌كنم، مرگ کوچکترین قربانی قتل های زنجیره ای را.* * *مجريانِ فتوی مُفتی، به خونسردی امام شان دشنه های خونین شستند و رفتند. كارون امّا زنده ماند، مگر همان پسرکی نیست که به دنبال قاصدك می‌دود؟ و با همكلاسی‌هايش حياط مدرسه را روی سرشان گذاشته اند و هلهله‌ای برپا کرده اند. مگر همان چشم عسلی ی زیبا نیست که زير قاصدك فوت می کند تا بيش‌تر و بالاتر پرواز كند؟ روز اول مدرسه است ، می‌توانند بيش‌تر بازی كنند.شاعر پشت پنجره‌ی كلاس درس ایستاده است. معلم‌شان است. نگاه شان می کند و آرام آرام با قاصدك پرواز می کند و می خواند.نیست در گوهر پاکم خلل از کینه، ولیدلم آشفته شد از غفلت گوهر شکنانو مدرسه پُر از قاصدك‌های پَرپَر می شود، پُر از پرنده‌های سربريده كه از حلقومِ بريده‌ی كارون بيرون می ریزند.پُر از شعر، پُر از قلم، پُر از چشم‌های عسلی، پُر از نگاه‌های سبز. مگر نه اينكه آن‌ها را قطعه‌قطعه كرده بودند؟شاعر را قطعه ‌قطعه كرده بودند، من امّا قطعه‌ قطعه كردن كارون را باور نمی‌كنم.* * *كابوس هولناك زندگی‌ام شده‌اند:دو برادر "اروند" و "ارس" پاورچين پاورچين می‌آيند تا دم صبح را پیش پدر و برادر کوچکشان بگذرانند. پا توی اتاق می گذارند و.... لرزشی غريب جسم و جان‌ شان را می‌لرزاند. چشم‌هايشان را می‌مالند. نه، نه، هراس‌آورتر از كابوس است. مادر را که در اتاقی دیگر خوابیده بود بیدار می کنند ، و هر سه زانو می‌زنند، و بلندترين و دلخراش ترین ضجه و فرياد انسان می‌شوند. فريادی که با هزاران فرياد ديگر در زير سقفِ مقرنس لعنتی در هم مي‌آميزند.و.....هر سه آرام آرام قطعه ‌قطعه می‌شوند.من اين كابوس را بارها ديده‌ام.خانواده‌ای قطعه‌قطعه شده، سحرگاهی خونين راه می‌افتند تا پيكرهای مهربانی و معصوميت را تشييع كنند. تشييعی‌ای بی‌پايان.من هم با آن‌ها هستم، مگر نه اينكه "كارون" پسرم شده است، مگر نه اینکه "كارون در من است"؟* * *هفت سال است که دو چشمِ عسلی با نگاهی سبز، شبيه چشم‌های كارون و حميد، دريچه‌ای شده اند به ‌سوی فاجعه‌ای هراس‌آور و تاريخی شرم‌ساز..دو چشم عسلی با نگاهی سبز دادخواه بيدادی تاريخی ست، كه بر مهربانی و معصوميت روا داشته‌اند؛خواهری كه شيون‌های مادرش، كه سوگ پسر و نوه‌اش دق‌مرگش كردند، را در گوش دارد، و "هرشب حميد و كارون‌اش پُشت پلك‌هايش می‌خوابند تا هر صبح با حضور آن‌ها بيدار شوند":این صدا، مرثیه خوانی ی خواهری قطعه قطعه شده است؛»گفتم از جنوب مي‌آيم از سومين جهان، از تلاقی ثروت و فقر. انقلابی را از سر گذرانده‌ام. هشت‌ سال جنگ، موشك، انفجار، وحشت بر من گذشته، زندان، اعدام، سنگسار، تعقيب، تهديد، زلزله، طوفان همه را در عين يا در ذهن تجربه كرده‌ام و هر بار چون ققنوس از ميان خاكستر خود پر كشيده‌ام. و هنگام نوشتن يا نوشته‌شدن همه‌ٌ اينها را در خود داشته‌ام. و يك عمر با ديدن صفحهٌ حوادث روزنامه روی برگردانده‌ام... و ناگهان نام خانوادگی خودم را با تيتر درشت در ميان صفحه حوادث روزنامه‌ها ديده‌ام. زوال آرزوهايم را به سوگ نشسته‌ام. پيكر پاره ‌پارهٌ برادرم، جسم از هم دريدهٌ كارونم را بر بال‌های روح و روانم تشييع كرده‌ام و در دورترين نقطه‌ٌ گورستان دست روی گوش‌هايم فشرده‌ام و از صدای جيغ‌های كودكان جهان كر شده‌ام، از نگاه پُرسان مادرم گريخته‌ام و مهربانی بی‌دريغ ملتی را در روزهای فاجعه ديده‌ام و زهر طعنه‌ها چشيده‌ام و با اين همه هنوز داغم، داغ و منتظر تا فاجعه ته‌نشين شود و سفيدی هولناك كاغذ بخواندم. «(2)»... و هيچ‌كس نگفت در آن دل تاريكی دست‌های چه كسی را صدا كردی تا دست كوچك و نازنين كارون پيش بيايد و من هر شب به اميد آمدن تو بخوابم و تو هيچ نيائی و هيچ نگوئی تا من روزها بنشينم و فكر كنم كه تو باز هم از راه مدرسه با يك بغل شقايق از راه می‌رسی و با شيطنت شقايق‌ها را طوری به طرف من دراز می‌كنی كه گُل‌ها به دست من كه رسيد زمين از خون گلبرگ‌های شقايق رنگين شود و من داد بزنم، پا بكوبم و گاه سرم را به ديوار كاهگلی حياط كه: "ببين پَرپَرشون كردی"، بگويم، بگويم تا دلت بسوزد، سرم را روی شانه‌ات بگذاری و بگوئی: "خب فردا غنچه‌هاشو برات مي‌آرم كه پَرپَر نشن" و ندانی شبی كه بی‌رحمی اوج می‌گيرد و چهره‌ی انسانيت در وجود قاتلانت رنگ می‌بازد، غنچه‌ها هم پَرپَر می‌شوند تا تراژدی غمبار مرگ پدر و پسری را در دو قدمی هم رقم بزند، تا در دل سياهی شب خون "سحر" (3) جاری شود، "كارون" بخُروشد و دستی با شقاوت سينه‌اش را بشكافد تا رنگ عسلی چشم‌هايش در سبزی چشم‌های تو در خون بغلطد تا كودكان قوم خواب ببينند كه تو آمده‌ای و می‌گويی: "خون رنگ زعفران است" و بچه‌های شهر سرمشق‌های كلاس خوش‌نويسی‌شان را از شعرهای تو بگيرند و نام "كارون" بر زبان كودكان فردا جاری شود." (4)نام كارون بر زبان کودکان امروز و فردا، وِ جهان مهربانی و معصوميت جاری‌ست. و ميليون‌ها چشم، چشم بر چشم‌های عسلی و نگاه سبز دوخته اند تا فاجعه را در حافظه‌ی خود ثبت كنند. میلیون ها سینه ی کوچک و بلورین دهان گشوده اند و چشم عسلی را به میهمانی قلب های کوچک شان دعوت می کنند. گيرم كه حافظه‌ی نزديك اين ميليون‌ها چشم و قلب تاب حفظِ شرم‌آورترين و ننگين‌ترين رخداد زندگی‌شان را نداشته باشند و تلاش كنند آن را از ذهن بزدايند، امّا با "حافظه‌ی دور" چه می‌توان كرد، حافظه‌ای ماندگار كه هيچ چيز و هيچ كس توان جدا كردن‌اش را از ذهن و تاريخ ندارد.حميد و كارون فراموش‌شدنی نيستند. "فاجعه ته ‌نشين نخواهد شد"، تا هنگامی كه كارون زنده است، تاهنگامه‌ی خاكسپاری مهربانی و معصوميت.هفت سال از اَن سحرگاه خونین گذشت ، و من در این سوی جهان هنوز مرگِ "كارون" را باور نکرده ام. هيچ پدری مرگِ فرزندش را باور نمي‌كند، بویژه پدری که چشم انتظار دو چشم عسلی ست، تا "از مدرسه با يك بغل شقايق بيايد و "گلدشت" (5) را رنگين كند"1. "كارون در من است"، دفتر شعری از حميد حاجی‌زاده‌ی كرمانی "سحر".2. فرخندهٌ حاجی‌زاده، خواهر حمید، نويسنده و صاحب امتياز و سردبير مجله‌ی "بايا"، "خلاف دموكراسی و خانه سرگردانِ چشم‌ها"، سخنرانی هفده ماه می سال دوهزار، نيويورك.3. سحر: تخلصِ حميد حاجی‌زاده است.4. فرخنده‌ی حاجی‌زاده، در مصاحبه با قادر تميمی، سايتِ اينترنتی عصر نو، شنبه بيست و يک بهمن ماه هزار و سيصد و هشتاد و يک5. گلدشت؛ محله‌ای در كرمان كه خانه‌ی محقرِ حميد حاجی‌زاده آن‌جاست.

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنجشنبه ٣١ شهريور ١٣٨۴ – ٢٢ سپتامبر ٢٠٠۵

Thursday, September 15, 2005

ای دوصد لعنت بر این سانسور


Sunday, September 11, 2005

کانون وبلاگ نویسان ِ ایران

کانون وبلاگ نویسان ایران (پن لاگ) چهارمین سالگرد وبلاگ فارسی را به همه وبلاگ نویسان تبریک میگوید و تشکیل دو کمیسیون خبرنامه و ضد فیلترینگ را به منظور مبارزه با سانسور اعلام میکند.چهار سال از تولد وبلاگ فارسی میگذرد. وبلاگ نویسی فارسی با توجه به جو سانسور و عدم آزادی بیان در رسانه های عمومی ایران به سرعت به پلاتفرمی برای ترویج اخبار و ابراز آزادانه نظرات بیان شد. بسیاری از وبلاگ نویسان به جرم نوشتن عقاید خود در صفحه شخصی مورد تعقیب و آزار و زندان قرار گرفتند. سینا مطلبی- آرش سیگارچی – محمدرضا نسب عبداللهی و نجمه امیدپرور از جمله این وبلاگ نویسان هستند. مجتبی سمیعی نژاد وبلاگ نویسی که از جرم خود تبرئه شده بود و هر آن امید آزادیش میرفت هنوز در زندان است و طبق اخبار رسیده به پن لاگ یک وبلاگ نویس دیگر به نام احمد سراجی در زندان تبریز در بند است. وبلاگ نویسان بسیاری در شهرهای دیگر ایران نیز مورد تهدید و بازجویی قرار گرفته اند. با این ترتیب ایران نه تنها بزرگترین زندان برای روزنامه نگاران ( از قول گزارشگران بدون مرز) بلکه بزرگترین زندان برای وب نگاران نیز هست.کانون وبلاگ نویسان ایران ( پن لاگ ) در هجدهم تیرماه ۱۳۸۳ تشکیل شد و اکنون با حدود دویست عضو به بزرگترین نهاد اجتماعی وبلاگ نویسان فارسی تبدیل شده است. پن لاگ از بدو تاسیس در راستای منشور و اساسنامه خود که ترویج آزادی بیان در اینترنت را مهمترین وظیفه پن لاگ میداند برای به وجود آوردن یک فضای آزاد در اینترنت ؛ آگاهی رساندن به جوامع بین المللی از وضعیت وبلاگ نویسی در ایران و آزادی وبلاگ نویسان زندانی تلاش کرده است.با شدت گرفتن سانسور در اینترنت در ماههای اخیرتقریبا همه سایت های کانون وبلاگ نویسان ایران (پن لاگ) و اعضای آن در ایران فیلتر شده اند. دسترسی به اخبار و ایی میل ها نیز برای کاربران مشکل شده است. سانسور در اینترنت و جلوگیری از دسترسی به اطلاعات آن هم در عصر انقلاب اطلاع رسانی نشان دهنده ترس و وحشت از آگاهی مردم است.پن لاگ وظیفه خود میداند که درراستای اهداف خود مبارزه با سانسور و خبررسانی را در صدر فعالیت های خود قرار دهد.وضعیت سانسور هیچگاه کامل نبوده است. حتی سایت‌های سانسور شده از طریق برخی آی‌اس‌پی ها یا در بعضی از شهرها و نقاط کشور قابل دسترسی بودند و هستند که احتمالا این سانسور نیم بند حیله ای است برای جلوگیری از بوجود آمدن یک اتحاد منسجم بر علیه سانسور.مبارزه با سانسور ممکن و یک امر همه جانبه است . سایت‌های فیلتر شده باید بخشی از فعالیت‌های خود را در راه مبارزه با سانسور متمرکز کنند و دست روی دست نگذارند تا سانسور همه گیرتر شود.بعنوان مثال تهیه لیستی از ‌ آی‌اس‌پی‌هایی که بیشترین سانسور را اعمال می‌کنند و معرفی آنها به کاربران باعث میشود تا چنین شرکت‌هایی از رونق بیفتند.سکوت و عدم تحرک در مقابل آی اس پی های سانسور کننده آنها را تشویق میکند که سانسور را طبق میل دولت انجام دهند. درصورتی که مقابله فعال با سانسور و حداقل تهیه لیست آی‌اس‌پی‌های مروج سانسور به کاربران باعث خواهد شد که این آی‌اس‌پی‌ها حداقل برای تامین منافع سعی در باز گذاشتن بیشترین سایت‌ها و وبلاگ‌ها کنند. آی‌اس‌پی‌ها که با خوش رقصی برای دولت بجای آوردن کلاه سر می‌آورند به طریقی تشدید کننده، باعث و مروج سانسور و به گونه ای چشم و گوش و دستان رژیم در پروژه سانسور هستند و نباید به آنها اجازه رشد داد.حدود یک سال و نیم قبل از تشکیل پن لاگ وبلاگ نویسان در یک حرکت جمعی نام آی اس پی های سانسور کننده را اعلام کردند که باعث شد تا حدودی جو سانسور شکسته شود. همین حرکت را اکنون میتوان در ظرفیت کانون وبلاگ نویسان ایران( پن لاگ) با نیروی بیشتری انجام داد.کانون وبلاگ نویسان ایران ( پن لاگ) مبارزه با سانسور را جدی میگیرد و از دو وجه مختلف به آن پرداخته است:۱) تشکیل کمیسیون ضد فیلترینگ :این کمیسیون به منظور افشاگری و تشویق به تحریم آی اس پی های سانسور کننده و یا سایت هایی که با تشویق دولت ایران وبلاگ ها را مسدود میکنند؛ تهیه و توزیع پروکسی برای دیدن سایت ها و کمک به کاربران پن لاگ در ایران برای دسترسی بهتر به اینترنت تشکیل شده است.کانون وبلاگ نویسان ایران (پن لاگ) این ظرفیت را دارد که وبلاگ های فیلتر شده و یا مسدود شده را توسط آی اس پی های مختلف از سراسر ایران گزارش کند و تلاش های دولت ایران برای برقراری سانسور در اینترنت را با پخش اخبار- کمک به درست کردن سایت های آینه و طرق دیگر ارتباط خنثی نماید.۲) راه اندازی سایت خبرنامه پن لاگ:با توجه به سانسور وسیع سایت های خبری در ایران این سایت به منظور خبر رسانی در اینترنت تشکیل شده است و به طور روزانه یک مجموعه خبری را در اختیار کاربران قرار میدهد. اعضای پن لاگ و دیگر کاربران اینترنت میتوانند با فرستادن خبر به کمیسیون خبرنامه پن لاگ را در این امر یاری کنند. با توجه به فیلترینگ وسیع همه سایت های کانون در ایران به زودی طرق دیگری برای رساندن خبرنامه پن لاگ به علاقمندان دریافت خبر اعلام خواهد شد.کانون وبلاگ نویسان ایران (پن لاگ) ضمن تبریک به مناسبت چهار سالگی وبلاگ نویسی فارسی از همه وبلاگ نویسان دعوت میکند که به کانون وبلاگ نویسان ایران بپیوندند و تجارب خود را درزمینه های مختلف در اختیار کار بران کانون و بخصوص دو کمیسیون خبرنامه و ضد فیلترینگ قرار دهند.از سایت های خبری که از بدو تاسیس حامی پن لاگ بوده اند سپاسگزاریم و خواهشمندیم همچنان با پوشش دادن به پن لاگ و گذاشتن لوگوی خبرنامه پن لاگ در سایت خود با کانون وبلاگ نویسان ایران همکاری کنند .کانون وبلاگ نویسان ایران (پن لاگ) به مناسبت چهارسالگی وبلاگ فارسی جلسه ای در پالتاک در روز یکشنبه 27 شهریورماه برگزار خواهد کرد. ازهمه وبلاگ نویسان و علاقمندان به آزادی بیان در اینترنت خواهشمندیم در این جلسه شرکت کنند و در تبلیغ این جلسه با ما همکاری کنند. در این جلسه در باره سانسور و فیلترینگ در اینترنت و راههای مقابله با آن بحث خواهد شد. باشد که با همیاری بتوانیم غول سانسور را در ایران به زانو در بیاوریم.کانون وبلاگ نویسان ایران ( پن لاگ)
آدرس صفحه:http://penlog.blogspot.com
خبرنامه پن لاگ: http://penlog-news.blogspot.com
لوگوی خبرنامه پن لاگ:

Saturday, September 03, 2005

گرامی باد یاد یاران ِ به خون خفته

یاران ره ِ عشق منزل ندارد / این بحر مواج ساحل ندارد
کشتار تابستان 67 به همه جهانیان نشان داد که آزادی عقیده ،مرام و مسلک در این حکومت هیچ جایگاهی ندارد و اینان به دروغ وبیشرمانه آزادی و دموکراسی را به گوش خلق جهان فریاد میزنند . هزاران نفری که فقط به خاطر پایبندی به افکار و عقاید خود ناجوانمرئانه کشته شدند ، دروغین بودن این ادعا را ثابت کرند .
در ادامه شرح حال دولت جدید اسلامی ، بهترین شرح حال وزیر کشور را اینگونه یافتم .
حاج‌آقا پورمحمدی
از قتل عام زندانیان سیاسی تا وزارت کشور
رضا فانی یزدی
پنجشنبه ٢٧ مرداد ١٣٨٤در سلول یک دفعه باز شد،نزدیکی‌های ظهر بود. اولین بار بود که بدون چشم بند چند نفر رو می‌دیدم، داد زد «کثافت! جلوی پای حاج آقا بلندشو!»هر دو تا پام تا زانو سیاه و متورم بود، تمام کف پاهام از شدت ضربات کابل پاره پاره شده بود. اندازه پاهام به قول بازجوم شده بود هشتاد. قبل از اینکه شکنجه (یا به اصطلاح اول وقت بازجوها "تعزیر" شروع بشه) ازم پرسید: شماره پات چنده؟گفتم: چهل و یک.گفت: برات می‌کنمش هشتاد!راستی راستی شده بود هشتاد. نمی‌تونستم روی پاهام بایستم. روی پاهای ورم کرده، خونی مالی و پاره پاره راه رفتن و ایستادن خودش باز یکجور شکنجه بود. لبه پیژامه ات که می‌خورد روی پات مثل این بود که خنجر به پات می‌زنند. حالا سرم داد می‌زد که «کثافت! جلوی پای حاج آقا بلند شو!» بهر زحمتی بود بلند شدم. اصلا نمی‌دونستم حاج آقا کیست، یا منظورش کدوم یکی است. چهار نفری در سلولم ایستاده بودند. یکی شون آخوند بود، لباس آخوندی تنش بود، عینک پنسی به چشمش، شکمی برآمده با چهره‌ای تا حدودی مغولی. دیگری جوانی بود هم سن و سال خودم، لاغر و باریک و سیه چرده، با کت و شلوار خاکستری و پیراهن یقه شیخی، بیشتر شبیه طلبه‌ها بود. اون دوتای دیگه که صداشون آشنا بود، بازجو بودند.همون که شبیه طلبه‌ها بود، ازم پرسید: رضا فانی تو هستی؟گفتم: بله.گفت: مسئول تشکیلات بودی،‌ ها!داشتم هنوز نگاهش می‌کردم که همانطور که به پاهام نگاه می‌کرد، پرسید: چند بار تعزیر شدی؟یکی از بازجوها که بعدا فهمیدم اسمش رضا غلامی بود، گفت: حاج آقا، تا حالا سه بار تعزیر شده. آخونده که هنوز نمی‌دونستم کیست، گفت: بهتره همکاری کنی. اگر نمی‌خوای اعدامت کنیم.یک کمی دیگه حرف زدند و رفتند. بیشتر تهدید بود و ارعاب و صحبت از تعزیر و اعدام. خیلی حالت پیروزمندانه‌ای توی چهره هردوتاشون مشهود بود. انگار قلعه خیبر رو فتح کرده بودند و قشون کفار رو به اسارت گرفته بودند.بعد از ظهر دوباره رفتم بازجویی. وقتی وارد اطاق بازجویی شدم، بازجو گفت: چشم بندت رو بردار.این بار دیگه چشم بند نداشتم. همان دو نفر بازجو که همراه دو حاج آقا صبح آمده بودن دم سلولم، اونجا بودند. یکی رضا بود، و اون یکی دیگه علی. اسماشون رو بعدا یاد گرفتم. هر دو سربازجو بودند. البته رضا گویا مسئول شعبه بود و بازجوی من.رضا گفت: دیدی حاج آقا پیش از ظهر چی گفت، اگه همکاری نکنی اعدام می‌شی.پرسیدم: راستی حاج آقا کی بود؟گفت: نشناختی‌ها! اون که لباس روحانیت داشت حجه‌‌الاسلام رازینی بود، حاکم شرع و رئیس دادگاه انقلاب، و اون یکی دیگر حاج‌آقا پورمحمدی، دادستان انقلاب.تازه فهمیدم که اونها کی بودند. این اولین باری بود که پور محمدی رو می‌دیدم.بعدها چندین بار دیگه اومد توی سپاه، ما اون وقتها در بازداشتگاه سپاه، توی خیابون کوهسنگی مشهد، محل سابق دبیرستان عَلَم زندانی بودیم. اونجا واحد اطلاعات سپاه پاسداران بود، هنوز وزارت اطلاعات درست نشده بود.چند بار دیگه توی سلول انفرادی و یکی دوبار هم وقتی توی اطاق عمومی بودیم باز حاج آقا پورمحمدی آمد سراغم. یکی دوبار هم در زندان وکیل‌آباد دیدمش. حتما حاج‌آقا هم از من یادشه، بارها در سلول و اطاق عمومی با ما صحبت کرد، از محاکمه و اعدام و همکاری و جاسوسی برای شوروی و افغانستان تا تهدید به محاکمه مجدد و اعدام. حتی بعد از اینکه حکم محکومیت ٢٠ سال زندان رو گرفته بودم، مخصوصا وقتی که نماز اجباری رو گذاشتم کنار، باز ایشان و نماینده‌اش در زندان از تجدید محاکمه و اعدام می‌گفت. بعد از یک سال که در بازداشتگاه در اطاق‌های دربسته و سلول‌های انفرادی بودم، رفتم دادگاه. حاج‌آقا پورمحمدی به عنوان دادستان انقلاب و مدعی‌العموم تقاضای حکم اعدام کرده بود. حجه‌الاسلام رازینی هم که قبل از اون حداقل در استان خراسان بیشتر از ٤٠٠ مورد حکم اعدام صادر کرده بود، در یک دادگاه هفت دقیقه‌ای حکم اعدام مرا هم صادر کرد. حکم ما رفت دادگاه عالی قم، به همت آیت‌الله منتظری که اون وقتها دادگاه عالی قم تحت تاثیر ایشان بود، با اعدام موافقت نشد. برای تجدید نظر بعد از دوسال حبس به دادگاه دوم رفتم. باز حاکم شرع حجت‌الاسلام رازینی بود و دادستان حاج‌آقا پورمحمدی. در یک دادگاه جمعی گرچه هرکسی بیشتر از چند دقیقه سهمش نشد، به بیست سال زندان محکوم شدم.اون سالها تیم سه نفره رازینی و پورمحمدی و حسینیان، چند صد نفر رو در استان خراسان به مرگ محکوم کردند.حسینیان معروف به حاجی حسینی معاون دادستان، یعنی معاون پورمحمدی و دادیار ناظر زندان بود. آن سالها به تقاضای حاج‌آقا پور محمدی و احکام آقای رازینی، ده‌ها نفر در حیاط دادستانی مشهد از درخت تنومندی که وسط حیاط بود به دار آویخته شدند. خیلی‌های دیگر نیز در منطقه قاسم‌آباد پشت انبار آب پشت زندان وکیل‌آباد تیرباران شدند.با کنار گذاشتن لاجوردی و تیم او از مسئولیت دادستانی انقلاب مرکز، تیم سه نفره پورمحمدی، رازینی و حسینیان به تهران نقل مکان کرد.حاجی حسینی حتی تواب‌هاش رو با خودش برد به اوین و گوهردشت. پورمحمدی شد معاون وزارت اطلاعات و جانشین وزیر. سال ٦٧ که رسید، حاج‌آقا پورمحمدی در هیئت اعزامی مرگ آیت‌آلله خمینی در کنار نیری و اشراقی، هزاران زندانی سیاسی بی گناه رو قتل عام کردند. اینبار حاج‌آقا در سفرش به مشهد در کمتر از چند روز بیش تر از یک صد نفر از زندانیان سیاسی را که به کیفر خواست خود او و احکام صادره از طرف همکار نزدیکش حاجی رازینی به حبس‌های مدت دار محکوم شده بودند، به طناب‌های دار سپرد.سوغات سفرهای ایشان برای رهبری نظام در فاصله‌ای کمتر از چند ماه قتل عام چندهزار زندانی سیاسی در زندانهای سراسر کشور بود.حالا ایشان شده بودند یکی از معتمدین در حلقه‌های تنگ سازماندهی جنایت در سراسر کشور. ارتقاء ایشان در همین دوره به مسئول اطلاعات خارجی همزان بود با اوج‌گیری فعالیت‌های تروریستی نظام در خارج از کشور بر علیه مخالفین و بمب گذاری‌های سفارت‌خانه‌ها و مراکز فرهنگی سایر کشورها. از قرار یکی از شاهکارهای ایشان بمب‌گذاری در کشور آرژانتین بوده است.با افشاء پروژه قتل‌های زنجیره‌ای، نقش حاج‌آقا پورمحمدی به عنوان یکی از عناصر اصلی سازماندهی جنایات بار دیگر بر زبانها افتاد. البته اینبار نیز ایشان ارتقاء مقام یافته و به سمت مشاور ریاست دفتر و مدیر گروه سیاسی-اجتماعی دفتر رهبری برگزیده شدند.حاج‌آقا پورمحمدی با سوابق جنایات کم نظیر خود در دادستانی انقلاب و وزارت اطلاعات و مشاورت رهبری اکنون کاندیدای مقام وزارت کشور از طرف آقای احمدی نژاد شده‌اند.حاج‌آقا قرار است در صدارت وزارتخانه‌ای ایفای نقش کند که وظیفه‌اش توسعه سیاسی، اجتماعی، عمران و آبادانی کشور است. وظیفه‌اش برگزاری انتخابات‌های مختلف ریاست جمهوری، مجلس شورا، خبرگان ملت، شوراهای شهر و روستا و حفاظت از سلامت آنهاست. و برگماری استانداران، فرمانداران، مدیران کل ادارات ونیروهای انتظامی به عهده اوست.چقدر تاسف آور و غم‌انگیز است که امروز پس از گذشت ١٦ سال از قتل عام و کشتار سراسری زندانیان سیاسی، یکی از اعضای سه گانه کمیته مرگ و از موثرترین عناصر تاریکخانه اشباح قرار است سکان‌دار وزارت کشور جمهوری اسلامی ایران گردد.