این بشر ِ زمینی

Thursday, July 28, 2005

آیا این مصائب راپایانی هست؟


کاش حال خوشی داشتم تا مثل شراگیم در مورد فانتزی های سکسی ام مینوشتم،

یا مثل شبح عزیز روزانه با چند تا مسافر کش مکالمه آنچنانی داشتم .چه کنم از بس

که تلویزیون( به قول بعضیا پشم و شیشه) مصیبت ، بارمون میکنه!

یادمه جایی خوندم که در اوج قدرت حکومت صفوی اگر شیعه نبودی امکان دریافت

جواز ِ کسب ند اشتی ( وضعیت غیر شیعه یانی را که در سازمانهای دولتی و یا در

ارتش < سپاه پاسداران که معاذالله > و جاهای مشابه مشغول کار هستند از نظر پست

و مقام و امکان ترقی در سلسله مراتب سازمانی را مقایسه کنید ).

حکایت روز زن و روز مادر هم در این مرز و بوم یه جورایی شبیه

به همین ماجرای جواز کسب شده ! دوستی به شوخی میگفت بهترین ایدئولوژی

ایدئولوژی حاکمه ! پس باید روز زن هم همین روزی باشد که فعلا برایمان مشخص

کرده اند . ( اون وقت تکلیف مردان و زنانی که شیعه نیستند و مسلمان نیستند و دینی

ندارند چی میشه ؟ با نگاهی به ، تربت جام ، گنبد و سیستان و بلوچستان، از بندر عباس

شروع کنید واز خط ساحلی تا لنگه و گاوبندی ، لارستان ِ فارس و کمی خوزستان، و بعد

نواحی مرزی از خسروی و قصر شیرین و سرپل ذهاب ، پاوه و جوانرود ، سنندج

و مریوان،بوکان و مهاباد و اشنویه و جلدیان . آذربایجان ها و گیلان . آیا هنوز بر این

باورید که ایران مال همه ایرانیانست ؟ ) . حالا تصور کنید رئیس جمهور جدید الورود که خود

را برای حکومت جهانی آماده میکند ! چه بلایی بر سر ِ هشتم مارس ی ها می آورد ؟


Wednesday, July 27, 2005

ذکر مصیبت

زندانی سیاسی

نگاهی دوباره به این شعر سیمین خانم بندازیم ؛ تا شرح حال زندانی سیاسی را بهتر درک کنیم .

پر و بال ما شکستند و در ِ قفس گشودند چه بسته ؛ چه رها؛ مرغی که پرش شکسته باشد

باور بفرمائید وقتی حکومت مطلقه باشد ؛ تمام کسانی که افکار و عقاید؛ دین و مذهب یا گرایش

جنسی آنها غیر از باور های ایدئو لوژی حاکم باشد ؛زندانی سیاسی هستند چه درون قفس ؛ چه

بیرون از آن. فرقی هم نمیکند که حکومت خمر های سرخ باشد یا حکومت ولایت مطلقه فقیه .

برای درک احوالات زندانی سیاسی باید : نوجوانی 15 ساله باشید که در سالهای 60 به جرم

داشتن یه نشریه یا هواداری از یک سازمان سیاسی که سابقه فعالیت چریکی داشته ؛ دستگیر شده

و با کلی خوش شانسی به 15 سال زندان محکوم شده باشید ( آن هم بعد از کلی مشت و مال در

سویت های زیر زمینی و رو زمینی). به تدریج نمونه های دیگری خواهم آورد ( از کوچکتر ها

شروع کردم تا آمادگی لازم را برای نونه های درناک تر پیدا کنید .

فعلا این نوشته از عبدالقادر بلوچ را بخوانید ؛ گوشه ای از (عمق فاجعه ).

مخصوص بالای 18 ساله ها

اوايلی که در سلول مي‌افتی هنوز هوش و حواست کار مي‌کند و مشکل «جنسي» مسئله‌ای

مي‌شود، اما تجسم و تخيل و دستی مي‌خواهد. ماندن در انفرادی که کمی طولانی مي‌شود

آهسته آهسته اعضای انسان هم از کار مي‌افتند، اما بدن کار مي‌کند و توليداتش سر جايش

هست. خواب ديدن کمک بزرگی است. نه تنها آدم ارضاء مي‌شود بلکه امکان مي‌يابد که به

حمام برود.

آنجا به ما علامتی داده بودند که هر وقت واجب الحمام مي‌شديم آنرا از زير در بيرون مي‌گذاشتيم.

نگهبانی مي‌آمد، در را باز مي‌کرد شورت را تحويل مي‌گرفت و برای بازديد پيش حاج آقا مي‌برد. اگر

آثار ساختگی و با براده صابون بود کتک مفصلی انتظارمان را مي‌کشيد تا دوباره برای حمام رفتن

کلک نزنيم. اما اگر جنسها اصلی بود و از «جنب» بودن مطمئن مي‌شدند حمام رفتن شرعی و در

نتيجه حتمی بود. انفرادی که به شيش هفت ماه مي‌کشيد هوش و حواس هم از کار مي‌افتاد اما

چون بدن کار مي‌کرد اين چيزها (منظورم همين چيزهاست) توليد مي‌شد ولی آدم هر کاری

مي‌کرد که مصنوعی بتواند کاری بکند نمي‌شد. دوران در بند که بيشتر مي‌شد خواب هم به سراغ

آدم نمي‌آمد. هيچ مدلش نه جنسی نه غير جنسي. در نتيجه توليدات جمع مي‌شد و چون دفع

نمي‌شد يکهو و ناگهانی درد شديدی ترا به هم مي‌پيچيد. آنقدر کشنده که صدای فريادها را چند

سلول آنطرفتر هم مي‌شنيدند. زندان‌بانان جريان را مي‌دانستند، مي‌آمدند دستبند و چشمبندی

مي‌زدند و به درمانگاهت مي‌بردند. دکتر مي‌گفت: «پروستاتش گرفته» سوزنی دردناک مي‌زد اما

همه چيز رها مي‌شد. آدم چيزی نمي‌فهميد ولی مي‌ديد که تمام شده است. مجبور مي‌شد

شانس حمامی را که گير آمده استفاده کند. دقيق يادم نيست ولی در سه سالی که در انفرادی

بودم اين ماجرا تکرار شد. چند بار؟ نمي‌دانم، حدسش با شما. عاقبت به خير گذشت و آزاد شدم.

به کانادا که رسيدم زيبايی ونکوور در من شور و حالی به وجود آورد. روزی در پارک زيبا و بزرگ

استنلی چشمم به دختری افتاد به غايت زيبا با چشمانی به رنگ دريا. وقتی مي‌خنديد دلم که از

پر کشيدن افتاده بود دو باره بال و پری مي‌زد. خيلی زود فهميدم که از من هم خوشش مي‌آيد هر

چه بيشتر نشستيم و بر خاستيم بهتر گفتيم و شنيديم و عميقتر فهميديم که برای هم ساخته

شده‌ايم. ازدواج کرديم. بعد ازدواج دو برابر آنچه که گفته بود و ديده بودم خوب و دوست داشتني‌بود،

اما من مشکلی داشتم، از آن مشکلها! مشکلهای کاملاً مردانه! نمي‌شد! جايی که بايد آنطور

مي‌شد، نمي‌شد! خانمم چيزها مي‌دانست، فايده نداشت. کتابی نماند که ورق نزديم. هر چه دوا

. عکس و مجله و فيلم که مشاوران خانگی تجويز کردند نتوانست در چيزی که زمانی مثل منار

جنبان اصفهان بود کوچکترين تکانی بوجود آورد. مي‌ديدم لطف و صفا و عشق و علاقه‌ی او را و

کشش و نياز و تمنای خودم را. پيش متخصص رفتيم. از گذشته که پرسيد، ماجرای زندان را که

گفتم، عقب عقب رفت و روی صندلي‌اش نشست. با دقت به حرفهايم گوش داد. چيزهايی را که به

شما هم رويم نمي‌شود بگويم گفتم. وقتی توضيحاتم تمام شد گفت:

متأسفم. هيچکدام از دواها برايت کاری نخواهد کرد. دواها را برای مريضها ساخته‌اند ترا بيمارانی

ناقص کرده‌اند. آن سوزنها، آن تخليه های مصنوعی ضربه‌ی خودش را زده اين تا آخر عمر با توست.

حالا مدتی است که آن نازنينِ شيرينِ من در کنارم نمي‌خندد و مادرم هر وقت که زنگ مي‌زند

مي‌پرسد:

پس کی ميخای ازدواج کني؟ خونواده داشتن خوبه. خنده‌ی بچه قشنگه! و من با خودم مي‌انديشم

که هيچکس عمق فاجعه را درک نخواهد کرد.

Saturday, July 23, 2005

حمایت از زندانی سیاسی


سلام بر آزاد اندیشان

سلام بر آزادگان


سلام بر تمامی انسانهایی که در راه بهروزی انسان مبارزه میکنند .

امروز بنا داشتم در مورد زندانی سیاسی بنویسم ، که چگونه میشود فهمید ، زندانی سیاسی

چه میکشد و در سویت های اوین چه بلاهایی بر سرش می آورند .

موضوع تجمع درمقابل بیمارستان میلاد که پیش آمد ، لازم دیدم که به آن بپردازم.

این تجمع روز دوشنبه مورخ 3/5/84 ساعت 6 بعدازظهر در مقابل محوطه بيمارستان ميلاد برگزار

خواهد شد. بر تمام آنسانهایی که به آزادی بیان و اندیشه و رهایی از هر گونه ظلم و استبداد و فقر و

جهل معتقدند فرض است که از این تجمع حمایت ودر آن شرکت کنند .

موضوع فقط به خاطر شخص گنجی نیست ، که فعلا به سمبل این حرکت اجتماعی بدل شده ، موضوع

به انسان و انسانیت مربوط است ، به آرزوی دیرینه انسان برای رهایی از قید و بند ، رهایی از

جور ِ استبداد. رهایی از حکومتهایی مطلقه .
مي شودکاه شد و بر سر هر کوه نشست
مي شود کوه شد و کوبش امواج شکست
مي شود شمع شد و در شب تاريک گريست
مي شود شاه شد و شمع شب تار شکست
مي شود بنده شد و بي کس و درمانده فسرد
مي شود پرچم مردم شد و از خويش برست
مي شود با سنن کهنه در افتاد و شکفت
مي شود بر غم ديرينه بسوزيد و گسست
مي شود کينه شد و خشم گرفت، خوار چشيد
مي شود عشق شد و راه خشونت را بست
مي شود مشعل جان را به همه جانها داد
مي شود جان جهان شد و جهاني را رست
بر گرفته از گذار به دموکراسی

Tuesday, July 19, 2005

تقدیم به گنجی


حکومت اوین – شعری از میرزا آقا عسگری(مانی)

که خوانش آن را به پایداری اکبر گنجی ارمغان میکند


حصار در حصار قفس،

هزار در هزار پرنده.

آسمان، چه سنگين

چه سنگين فرو تر مى آيد در اوين

و درهاى آهنين حايل اند در فواصل عاشقان.

ديوارها بهم مى آيند

و خاك مى نوشد شراب جان ها را.

هزار در هزار

فرزندانت مرگ را تجربه مى كنند

- وطن غمگين!
-
شمشير ِ زهر آلوده در پيكر ِ دهقان ِ شورشى،

و ميلهء شعله ور در قلب ِ معدنچى.

نه ستاره، نه آفتاب

تنها روشنائى عمر تست، قطره قطره

كه در تابوت ِ تاريك ِ ابديت فرو مى ريزد، اسير شيفته!

*
در اوين

البسه دريده ی زنان

چشمان ِ بَركَندهء كهنسالان

رقص ِ پاها بر پولاد ِ گداخته

و زبان ِ بلند تازيانه به سخن.

*
اين شوى ِ كيست كه در كاسهء سرش

باده مى نوشند هرزگان؟

اين بانوى بارور كيست كه ازينگونه

پرتاب مى شود بر نيزار نيزه ها؟

اى بهت زدگان ميهن تاريكم

اين خواهر كدام ِ شماست

كه رگانش را از پيكر بر مى كشند؟

اين دختر ِ كدام ِ شمايان ست

كه قِديس مآبان با پرچم ِ هرزگى فتحش مى كنند؟

پاسخ دهيد با من

اى از تبار ِ كاوه، تهمتن!

اين مرد كيست، از كدام قبيله ست كه جانوران

پوزه در خون و پوزار بر خاكسترش مى چرخانند؟

*

دژخيمان تعويض مى شوند

و پرچمها، ديگرگونه،

ردا پوشان

بر ارابهء قدرت پادشاهان خسته جاى مى گيرند

و اوين همچنان

وضوى صبحگاهى در خون ِ دوشيزگان مى گيرد

و ساغر ِ ضحاكان را

به ساغر ِ شكستهء اجساد ِ عاشقان مى زند.

در شامگاهان

دشنه ئى به دليران ارمغان مى شود

تا پردهء شرافت ِ خويش را بردرند.

*

پرچم مرگ بر فراز اوين،

و هزاران شمع ِ خاموش در زمين.

با اينهمه

نه پادشاهان، نه ردا پوشان

هرگز نتوانستند، نتوانستند بميرانند

اين شعلهء بزرگ را

كه مى گستراند تن

در سرزمين كاوه، تهمتن

۱/۲/۱۳۶۳ – تهران

Sunday, July 17, 2005

خورشیدی که به تاریکخانه تابید

ياری اندرکس نمی‌بينم ياران را چه شد؟
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد؟
کس نميگويد که ياری داشت حقِ دوستي
حق شناسان را چه حال افتاد ياران را چه شد؟
گوی توفيق و کرامت در ميان افکنده اند
کس به ميدان در نمی‌آيد سواران را چه شد؟

Thursday, July 14, 2005

سلام بر بشر دوستان

شروعی دوباره



خوشا مرغی که قفس ندیده باشد

چه بهتر مرغی ز قفس پریده باشد

پر و بال ِ ما شکستندو در ِ قفس گشودند

چه بسته ، چه رها ، مرغی که پرش شکسته باشد